من امیرحسین ذوالفقاریام. متولد ۱۳۶۴.
بعد از دیپلم، مثل خیلیا، چند جا کار کردم. دستم خالی بود، ولی دلم پر از فکر.
یه روز نشستم با خودم گفتم:
«چی بلدم؟ چی دوست دارم؟ اصلاً چی میتونه یه شروع واقعی باشه؟»
و همین شد جرقه مغازه کوچیکی تو خیابون ۱۷ شهریور.
اون موقع هنوز همه بهش میگفتن شهباز. یه محله قدیمی، پر از آدمای خودمونی، همسایههایی که اسم بچههاشونو میدونستی.
با کمترین سرمایهای که داشتم، شروع کردم.
واقعاً هیچی نداشتم جز امید.
قفسهها نصفه بودن، جنسها پراکنده، حتی پخشکنندهها جدی نمیگرفتنم چون تازهکار بودم.
اما یه چیزی داشتم که خیلیا نداشتن:
پشتکار.
سخت بود، خیلی سخت.
نه فقط خرید جنس، بلکه شناخت مشتری، اینکه چی برای بچهها بیاری، چی برای ادارهها، و کِی کدوم محصول میفروشه...
اولای کار برای اینکه فروش بالا بره، دست به هر فکری میزدم:
🎁 قرعهکشی گذاشتیم با جوایز کوچیک ولی واقعی.
🎨 به بچهها جایزه میدادیم اگه نقاشی بیارن.
🖊️ یا هرکی بیشتر از یه مبلغ خرید میکرد، براش خودکار یا جامدادی میذاشتیم کنار.
آرومآروم مغازه جون گرفت.
اون بوی کاغذ نو و صدای بچههایی که با ذوق میاومدن واسه خرید دفتر و مداد رنگی، شد دلیلی که هر روز بیشتر بجنگم.
اما اون فقط شروع قصه بود...
یه جایی، یه اتفاق افتاد که مسیر منو عوض کرد.
و اونوقت بود که فهمیدم فقط یه مغازهدار نیستم.
📌 ادامه داستان رو قسمت دوم میگم:
چطوری یه همکاری ساده شد یه رقابت سخت!
و چرا تصمیم گرفتم از دل بازار سنتی، برم به دنیای اینترنت...
دیدگاه خود را بنویسید